زندگی، گیسوان خود را در آینه‌ی نگاه ما شانه می‌زند[1]. هستی به مثابه‌ی یک متن، تفسیر بردار و قرائت پذیر است. آدمی در جایگاه یک تماشاگر، منفعل و اثرپذیرِ محض نیست. بلکه با هستی رابطه‌ا‌ی دیالکتیکی و دوسویه دارد. آنچه در آینه‌ی ذهن و ضمیر ما نقش می‌بندد، تصویر برابر با اصل واقعیت نیست. در آینه‌ی کوچک نگاه ما تنها بخش‌‌‌هایی از واقعیت جلوه می‌کند و روی می‌نماید. اینکه در میان گستره‌ی ناپیدا کرانِ واقعیتِ پیرامون ما، سهمِ تماشای ما کدام است، بستگی به روحیه و چشم انداز ما دارد. بسته به این است که پنجره‌ی درون را به کدام سمتِ عالَمِ بیرون گشوده‌ا‌یم.
نحوه‌ی نگرش، طرز نگاه، شیوه‌ی تماشا، مدل نگریستن و زاویه‌ی دید ما تأثیر چشمگیری در پدیداری جهان می‌نهد. اگر هنر زیبا دیدن را بیاموزیم، جهان عمدتاً سویه‌‌‌های زیبا و دل انگیز خود را فرا چشم ما می‌نهد. و اگر همچون بی هنران، در پیِ کاستی و نقصان و ضعف و عیب باشیم، نصیبی جز حِرمان و تیرگی و نازیبایی و ملال نمی‌بریم.
آدمی جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا می‌دهد و کارستانی از این دست از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است[2]. تنها انسان است که قبای جهان را به اندازه‌ی قامت خود می‌بُرد. تنها آدمی است که می‌تواند به زندگی معنا ببخشد و رنگِ نگاه خود را بر دامن هستی بپاشد. « فکر هر کس به قدر همّت اوست» [3] زیبایی بیکران، در زیر پوست جهان، جاری است و هر کس از مُهره‌ی مِهر او به نقشی مشغول است.[4]
حافظ می‌گفت هر گاه قبای زندگی را ناخوش و ناموزون یافتیم، پیکان اتهام را به سوی خود متوجه کنیم که:
هر چه هست از قامتِ ناسازِ بی اندامِ ماست
ور نه تشریفِ تو بر بالایِ کس کوتاه نیست
عارفانِ دیده ورِ فرهنگِ ما، که اینهمه آکنده از شادی و زیبایی بودند و هنوز خوانِ گسترده‌ی رنگینشان، مذاقِ عالمیان را گوارا می‌کند و چاشنی بخش زبان‌‌‌ها و حلاوت افزای دلها است؛ در مواجهه‌ی با زندگی و هستی، چشمی دیگر یافته بودند. نگاهی که هنر زیبا دیدن را آموخته بود. خوب می‌دانستند که عیب دیدن و دیده بر کاستی‌‌‌ها گشودن کار هر ناپخته‌ا‌ی می‌تواند بود. هنر، زیبایی‌‌‌ها را برجسته کردن است. هنر این است که چنان دل ودرون انسان آراسته و زیبایی خواه شود، که در عالَم بیرون، جز به دنبال امرِ زیبا نگردد، و در چمنزارِ هستی در پای خار ننشیند و گل‌‌‌ها را از کف ننهد. به گفته‌ی کلیم کاشانی:
عیب پوشی سهل باشد، عیب نادیدن خوش است
 چشم من روشن که دایم صاحب این دیده ام
همچنان که گفتن و نوشتن و راه رفتن را باید آموخت، دیدن را هم باید آموخت. در روزگار ما نحوه‌ی نگریستن را نمی‌آموزند. سهراب سپهری می‌گفت: « در زمانه‌ی ما نگاه کردن نیاموخته‌اند.» گویا نگاه کردن و به تماشا نشستن نیازی به آموزش ندارد. عارفان می‌گفتند که نگریستن ما هم باید دگرگون شود، اقبال لاهوری به ما می‌گوید:
«دیدن دگر آموز شنیدن دگر آموز»
و سپهری که پشت پنجره‌ی زیبایی نشسته بود می‌گفت:
«چشم‌‌‌ها را باید شست
جور دیگر باید دید»
چرا که بر این باور بودند که هر انسانی بر اساس زاویه‌ی دیدش جهانی متفاوت از دیگری دارد. هر یک از ما از آن جهت که از چشم اندازی متناسب با روحیه و خلق و خوی خود به جهان و زندگی می‌نگریم، زندگی و جهانی متفاوت داریم. از همین روست که اقبال لاهوری می‌گوید: «اگر نگاه تو دیگر شود جهان دگر است»
ابوسعید ابوالخیر، هنگام ترکِ جهان،  شرطی که برای جانشین آینده‌ی خود می‌نهد این است: « زشت باید دید و انگارید خوب»
علاء الدوله‌ی سمنانی در مصنفات فارسی خود، حکایت زیر را آورده است:
« شیخ ابوسعید ابوالخیر در آخر عمر، یاران را جمع کرد و گفت: کیست که از من قبول کند که بدین دو بیت عمل کند تا من مقام خود بدو تفویض کنم؟ یاران گفتند: ای شیخ، ان دوبیت کدام است؟ گفت که این است:
عاشقی خواهی که تاپایان بری      
بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انـگـارید خـوب      
زهـر باید خورد و انگارید قند
همه‌ی یاران گفتند که ما از عهده‌ی این دو بیت بیرون نتوانیم آمد. ابوطاهر که فرزند محبوب او بود برخاست و گفت: یا بابا! اگر به من روانه کنی، من قبول گردم؟ شیخ او را بنواخت و او را در میان اصحاب خود قائم مقام کرد.»
ظاهراً این دوبیت، که از رابعه بنت کعب است، مورد علاقه‌ی ویژه‌ی شیخ بوسعید بوده است و او مبنای سلوک و زندگی خود را محتوای آن قرار داده است. در اسرار التوحید آمده است:
«شیخ ما را پسری خُرد فرمان یافت[مُرد]، و شیخ او را عظیم دوست داشتی. چون او را به گورستان بردند شیخ ما او را به دستِ خویش در خاک نهاد و چون از خاک برآمد اشک از چشمِ مبارک او می‌جست و این بیت می‌گفت:
زشت باید دید و انـگـارید خـوب      
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنـی کردم نـدانـستم همی‌     
کز کشیدن سخت تر گرددکمند» [توسنی: سرکشی]
اینکه زشتی را زشتی ببینی و تلخی را تلخی دریابی نیازی به هیچ گونه ممارست و هنرمندی ندارد. در تحول وجودی عارفانه است که تلخی‌‌‌ها به کام عارف، شیرین می آیندو نازیبایی‌‌‌ها در نگاه او زیبا جلوه می‌کنند و این جز در مقامِ « رضا» حاصل نمی‌شود. مرتبه‌ا‌ی که عارف در آن به تمامتِ هستی لبخند می‌زند و با آغوشی گشوده با حوادث روزگار مواجهه می‌یابد و به هر آنچه آن خسرو کند خرسند می‌شود. به تعبیر سعدی:
غم و  شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن که این غم از اوست
واقعیت، اطراف و اضلاع متعدد دارد. اینکه کدام لایه یا ضلع از واقعیت برای ما برجسته شود، بستگی به روحیه‌ی ما دارد. به حکایت نکته آموز و جذاب زیر توجه کنیم:
پای مسیحا که جهان می‌نَبَشت
بر سر بازار چه ای می‌گذشت
گرگ سگی بر گذر افتاده دید
یوسفش از چه به در افتاده دید

بر سر آن جیفه، گروهی نظار
بر صفت کرکسِ مردار خوار
گفت یکی: وحشت این در دماغ
تیرگی آرد چو نفس در چراغ
وان دگری گفت: نه بس حاصل است
کوری چشم است و بلای دل است
هر کس ازان پرده نوایی نمود
بر سر آن جیفه جفایی نمود
چون به سخن نوبت عیسی رسید
عیب رها کرد و به معنی رسید
گفت: ز نقشی که در ایوان اوست
دُر به سپیدی نه چو دندان اوست  [مخزن الاسرار، نظامی گنجوی]
همین حکایت را در کیمیای سعادت می‌بینیم:
عیسی (ع) با حواریان بر سگی مرده بگذشت، گفتند: «این گنده چیزی است!» عیسی (ع) گفت: « آن سپیدی دندان وی نکو چیزی است، و غیبت از آن گنده تر»
هنر عیسی در این بود، که در سگی مردار هم جلوه‌ی زیبایی می‌دید. و این هنر تنها از پسِ تمرین و ممارستِ جانکاه فراچنگ می‌آید.
چشم فروبسته‌ا‌ی ازعیـب خویش             
عیـب کـسان را شده  آیـینه پـیش
عیـب  نـویسی مـکن آییـنه وار           
تا نـشوی  از  نفسی  عیـب دار
درهمه چیزی هنر وعیب هست            
عیب مبین تا هنر آری به دست
در پرطاووس که زر پیکر است            
سرزنش پای کجا در خـور است ؟
زاغ که اورا همه تن شد  سسیاه            
دیده سـپید است،  درو کن  نگاه
عیب کسان منگر واحسان خویش            
دیده فرو بر به گریبـان خویش     [مخزن الاسرار، نظامی گنجوی]
اینکه در هر چیزی زیبایی و زشتی نهفته است و دیدن ابعادِ زیباست که انسان را هنرمند می‌کند، رهیافتی بوده که شاعران زیبابین و زیبایی سرا به آن دست یافته بودند. طاووس را نگاه کن، پاهای زشتی دارد و پرهای زیبا. و کلاغ را که چشمان سپید و درخشانی دارد و پیکری چون شب سیاه. در این میان همه چیز بسته به نگاه توست که چشم کلاغ را به تماشا بنشیند و پرهای زرنشانِ طاووس را و یا آنچه که موجبِ ملال و تاریکی روح او شود.
پیرِ مغانِ حافظ، یعنی همان شخصیتی که تبلور انسانِ آرمانی اوست، چیزی جز هنرِ زیبادیدن ندارد. به این تعبیر دل افزا گوش کنید:
نیکیِ پیرِ مغان بین که چو ما بد مستان
هر چه کردیم به چشمِ کرمش زیبا بود
پیرِ او چشمان کریمانه‌ا‌ی دارد و به همین سبب است که واجدِ مهرورزیِ ماندگار است. کسی که دیده‌ی زیبابین ندارد، به محضِ دیدن عیب و کاستی ای می‌رمَد و می‌آشوبَد، اما:
بنده‌ی پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
اینکه لطف شیخ و زاهد به تعبیر حافظ، گاه گاه و منقطع است به این سبب است که هرگاه نظرشان بر عیب بیفتد دوستی شان به پایان می‌رسد و چون خوبی و لطفی ببینند پیوند دوستی از سر می‌گیرند. مهرِ ماندگار، موهبتِ کسانی است که دیده‌ی زیبابین یافته‌اند.
حافظ می‌گوید:
پیر ما گفت خطا بر قلمِ صنع نرفت
آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشش باد
در بیتِ رندانه‌ی فوق، حافظ به طرزِ بی مانندی پرده از کرامت و وسعتِ نظرِ انسانِ آرمانیِ خویش بر می‌گیرد. انسان آرمانی او گرچه می‌داند که کژی‌‌‌ها و ناراستی‌‌‌هایی در این عالَم به چشم می‌آید، اما با نظری خطاپوش و پاک، که جز خوبی نمی‌بیند وجودِ هر خطایی را در عالَم هستی منکر می‌شود. پیر حافظ می‌گوید: «خطا بر قلم صنع نرفت.» و چون پیر حافظ گفته است طبعاً دیدگاه مقبول حافظ هم هست. اما چرا حافظ بر نظرِ خطاپوشش آفرین می‌گوید؟ آیا خطایی بوده و پیر با غمضِ نظر از آن چنین باوری داشته است؟ چه بسا چنین باشد. یعنی نگاه پاک و هنرمندِ پیر حافظ، تمایل به نازیبایی‌‌‌ها ندارد و گوشه‌ی چشمی هم به آنها نمی‌افکند. پس طبیعی است که جهان را عاری از هرگونه عیب و کاستی و نقصان ببیند. هر چند نگرشِ پیرِ حافظ، با چشم فروبستن از گوشه‌‌‌هایی از واقعیت است، اما تحسین آمیز است. می‌توان نامش را چنین نهاد: «اراده‌ی معطوف به زیبا دیدن.»
یعنی اراده و تمایلی در من شکل بگیرد، که همواره زیبایی‌‌‌های عالَم را ببینم. تحققِ چنین اراده‌ا‌ی است که از منظرِ حافظ، هنرِ بزرگ آدمی قلمداد می‌شود.
حافظ، راه نجات ر ا در همین امر می‌داند:
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
از درِ عیش در آ و به رهِ عیب مپوی
عین همین مضمون را در بیتی دیگر می‌گوید:
به پیرِ میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
«از در عیش درآ» و « بخواست جام می» هر دو – البته یکی به زبان قال و دیگری به لسان حال- حکایت از روحیه‌ی شادباشی دارد. اما رمز این شادباشی در چیست؟ شاید توصیه‌ی دوم حافظ: « به ره عیب مپوی» یا همان: « عیب پوشیدن». رازِ شادبودن، در زیبادیدن است. این حرف مهمی است که حافظ با ما می‌زند. زمانی دروازه‌ی شادی به روی ما گشوده می‌شود، که به ره عیب مپوییم. از جاده‌ی عیب بینی به دروازه‌ی شادی نمی‌توان رسید.  بنابراین دو نصیحت حافظ که به گفته‌ی وی صدگنج به همراه دارد همان است که پیرِ میکده آن را راهِ نجات عنوان می‌کند:
« از درِ عیش در آ و به ره عیب مپوی»؛ « بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن.»
در بیتی دیگر می‌گوید که این تنها بی هنرانند که نظر به عیب می‌کنند:

کمالِ سرِّ محبت ببین نه نقصِ گناه
که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند
و سرّ ناسازگاری  اش با زاهدان هم در همین نکته نهفته است:
یا رب آن زاهدِ خود بین که بجز عیب ندید
دودِ آهیش در آیینه‌ی ادراک انداز
اما چگونه می‌توان در این هنر سرآمد شد. زیبادیدن میوه‌ی کدام درخت است؟ خواجه‌ی شیراز در پاسخِ ما می‌گوید:
منم که شهره‌ی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
آری، بد ندیدن، میوه‌ی عشق ورزیدن است.  او که در عاشقی شهره‌ی جهان است دیده به بد دیدن نیالوده است. عشق، به آدمی دیده‌ی زیبا بین می‌بخشد.
البته رابطه‌ی عشق و زیبایی هم دوسویه و دیالکتیکی است. از سویی ما به امر زیبا عشق می‌ورزیم و از سویی وقتی به چیزی عشق می‌ورزیم آن را زیبا می‌بینم. هر چه عشق ما افزون تر شود، زیبایی‌‌‌ها چشمگیرتر می‌شود و هر چه عشق رو به کاستی رَوَد و کمرنگ شود، ضعف‌‌‌ها و کژی‌‌‌ها بیشتر به چشم می‌آید. از قدیم همواره این پرسش ذهن حکیمان را به خود مشغول داشته است: آیا چون عاشقیم زیبا می‌بینیم و یا چون زیباست عاشق شده‌ا‌یم؟ هنر عاشقی و هنر زیبا دیدن دوشادوش هم و تنگاتنگ هم حرکت می‌کنند. از همین روست که خواجه‌ی شیراز ما را به هنری دیگر توصیه می‌کند: هنر عاشقی.
بکوش خواجه و ازعشق بی نصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بی هنری
می‌توان چنین گفت که هنرِ عاشقی به هنر زیبا دیدن می‌انجامد و هنرِ زیبادیدن هم دوباره، چرخه‌ی عشق را قوت می‌بخشد. تنها زیبابینان می‌توانند تجربه‌ی عاشقی از سر بگذرانند و تنها عاشقانند که موهبت زیبا دیدن را در می‌یابند. وقتی شورِ عشق فروکش کند، وقتی انرژی محبت تمام شود، کژی‌‌‌ها و عیبها از دیگر سو عیان می‌شوند.
 احمد غزالی در کتابِ سوانح این حکایت درس آموز را آورده است:
« چنان که آن مرد از نهر المعلی (جانب شرقی بغداد) آن زن را در کرخ (جانب غربی بغداد) دوست داشتی و هر شب در آب زدی و پیش او رفتی. چون یک شب‏ خالی بر رویش بدید، گفت که این خال از کجا آمد؟ او گفت که این خال مادرزاد است، اما امشب تو در آب‏ منشین. چون در نشست بمُرد از سرما، زیرا که با خود آمده بود تا خال می‌دید».
نظیر همین داستان را از زبان مستملی بخارایی می‌شنویم:
« مرد را زنی بود و بر آن زن عاشق بود و یک چشم آن زن سپید بود و شوی را از آن عیب خبر نبود. چون روزگاری برآمد و مراد خویش بسیار از او بیافت و عشق کم گشت، سپیدی بدید. زن را گفت آن سپیدی در چشم تو کی پدید آمد؟ گفت: آنگه که محبت ما در دل تو نقصان گرفت.»
داستان فوق العاده‌ی فوق، در حدیقة الحقیقه‌ی سنایی و منطق الطیر عطار هم آمده است و ناگفته پیداست که چه اهمیتی برای عارفان ما داشته است.
حکایت خدمتکار جوانی که خیارِ تلخ را به شیرینی می‌خورد چرا که از دستِ صاحب محبوب خویش ستانده بود، بیانگر کیمیاگری محبت و تأثیری است که در تلخ و شیرین کردن و زشت و زیبا دیدن دارد. در اسرار التوحید از زبانِ شیخ بوسعید بوالخیر می‌شنویم:
«روزی دهقانی نشسته بود برزیگران او را خیاری آوردند نوباوه[نوبر]. دهقان حساب خانه برگفت و هرکسی را بنهاد و یکی بغلام داد که ایستاده بود. دهقان را هیچ نماند. غلام خدمت کرد و بستد و می‌خورد. خواجه را نیز آرزو آمد. گفت« پاره‌ا‌ی به من ده.» غلام خدمت کرد و پاره‌ا‌ی بخداوند داد. دهقان چون به دهان برد تلخ بود. گفت: « ای غلام! خیار بدین تلخی تو بدین خوشی می‌خوری!» گفت: « از دستِ خداوندی که چندین سال شیرین خورده باشی یک تلخ را ردّ نتوان کرد.»
حدیث لیلی و مجنون، در ادبیات عرفانی و تعلیمی، شاهدی است بر این مدعا. لیلی که در چشم دیگران، بر و روی خاص و ویژه‌ا‌ی ندارد، برای مجنون که سابقاً قیس بنی عامر بوده است، مایه‌ی شوریدگی و جنون است. هر عارف و حکیمی از دلِ این داستان مرواریدی صید کرده و با ما در میان نهاده است. وحشی بافقی می‌گوید:
به مجنون گفت روزی عیب جویی
که پیدا کن به از لیلی نکویی
که لیلی گر چه در چشم تو حوریست
بهر جزوی ز حسن وی قصوریست
ز حرف عیب جو مجنون بر آشفت
در آن آشفتگی خندان شد و گفت:
اگر در دیده‌ی مجنون نشینی
بغیر از خوبی لیلی نبینی
تو کی دانی که لیلی چون نکویست
کزو چشمت همین بر زلف و رویست
تو قد بینیّ و مجنون جلوه‌ی ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز
تو مو بینیّ و مجنون پیچش مو
تو ابرو او اشارت‌‌‌های ابرو
دل مجنون ز شکّر خنده خونست
تو لب می‌بینی و دندان که چونست
کسی کاو را تو لیلی کرده‌ا‌ی نام
نه آن لیلی است کز من برده آرام
اگر می‌بود لیلی بد نمی‌بود
تو را رد کردن او حد نمی‌بود        [وحشی بافقی]
همین حکایت را مولانا به کوتاهی و گیرایی در مثنوی به نظم می‌کشد:
گفت لیلی را خلیفه کآن توی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت خامش چون تو مجنون نیستی  [مثنوی: دفتر اول]
و شمس تبریزی به طرزی متفاوت عنوان می‌کند:
«چنانکه گفت هارون الرشید که این لیلی را بیاورید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت، و از مشرق تا مغرب قصه‌ی عشق او را عاشقان آینه‌ی خود ساخته‌اند. خرج بسیار کردند و حیله‌ی بسیار، و لیلی را بیاوردند. به خلوت درآمد خلیفه شبانگاه، شمعها بر افروخته، درو نظر می‌کرد ساعتی، و ساعتی سر پیش می‌انداخت. با خود گفت که در سخنش درآرم، باشد به واسطه‌ی سخن در روی او آن چیز ظاهر تر شود. رو به لیلی کرد و گفت: لیلی تویی؟ گفت: بلی، لیلی منم، اما مجنون تو نیستی! آن چشم که در سَرِ مجنون است در سَرِ تو نیست.
و کیفَ تَری لیلی بعینٍ تَری بها         
سواها و ما طَهَّرتَها بالمَدامعِ
[چگونه می‌توانی با همان چشم که دیگران را می‌بینی لیلی را هم ببینی و تو آن چشم را به اشک شستشو نداده‌ا‌ی.]
مرا به نظر مجنون نگر. محبوب را به نظر مُحب نگرند. خَلَل از اینست که خدا را به نظر محبت نمی‌نگرند، به نظر علم می‌نگرند، و به نظر معرفت، ونظر فلسفه! نظر محبت کار دیگرست.»  [مقالات شمس]
نتیجه گیریِ شمس از این داستان خیلی روشن است: « مرا به نظر مجنون نگر. محبوب را به نظر مُحب نگرند. خَلَل از اینست که خدا را به نظر محبت نمی‌نگرند، به نظر علم می‌نگرند، و به نظر معرفت، ونظر فلسفه! نظر محبت کار دیگرست.» به نظر می‌رسد تنها کسانی می‌توانند تجربه‌ی ایمان را در عصری که به عصرِ کسوفِ امرِ قدسی معروف است، داشته باشند، که یک چنین منظر و چشم انداز عارفانه‌ا‌ی پیدا کنند. نظر محبّت است که زمینه مندِ طلوعِ ایمان می‌تواند بود. مولانا همین توصیه‌ی شمس را عنوان می‌کند:
گر تو خواهی کو ترا باشد شکر
پس ورا از چشم عشاقش نگر
چشم خود بر بند زان خوش چشم تو
عاریت کن چشم از عشاق او
بلک ازو کن عاریت چشم و نظر
پس ز چشم او به روی او نگر   [مثنوی: دفتر چهارم]
سعدی هم در گلستانِ جاودانه‌ی خود، این داستان را درشکل و نمودی دیگر تصویر می‌کند:
«یکی را از ملوک عرب حدیث مجنونِ لیلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام عقل از دست داده بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفتن که در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهایم گرفتی و ترک عشرت مردم گرفتی گفت
کاش کآنان که عیب من جستند          
رویت ای دلستان بدیدندی
تا به جای ترنج در نظرت                    
بی خبر دست‌‌‌ها بردیدندی
تا حقیقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی فذلک الّذی لُمتُنَّنی فیه ملک را در دل آمد جمال لیلی مطالعه کردن تا چه صورت است موجب چندین فتنه بفرمودش طلب کردن در احیاء عرب بگردیدند و به دست آوردند و پیش ملک در صحن سراچه بداشتند ملک در هیئت او نظر کرد شخصی دید سیه فام باریک اندام در نظرش حقیر آمد به حکم آن که کمترین خدام حرم او به جمال از او درپیش بودند و به زینت بیش مجنون به فراست دریافت گفت ازدریچه چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سرّ مشاهده‌ی او بر تو تجلی کند.» [گلستان سعدی، باب پنجم]
سخن تازه‌ا‌ی نیست که عشق و محبت، عیب‌‌‌ها را می‌پوشاند و زیبایی‌‌‌ها را چشمگیر و برجسته می‌کند. نظر محبت آمیز، نظر زیبابین است. به دو حکایت شیرین از سعدی گوش بسپاریم:
«یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود و معلم ازآن جا که حس بشریت با حسن بشره‌ی او معاملتی داشت و وقتی که به خلوتش دریافتی گفتی

نه آن چنان به تو مشغولم ای بهشتی روی            
که یاد خویشتنم در ضمیر می‌آید
ز دیدنت نتوانم که دیده در بندم                       
و گر مقابله بینم که تیر می‌آید
باری پسر گفت آن چنان که در آداب درس من نظری می‌فرمایی در آداب نفسم نیز تأمل فرمای تا اگردر اخلاق من ناپسندی بینی که مرا آن پسند همی‌نماید بر آنم اطلاع فرمایی تا به تبدیل آن سعی کنم گفت ای پسر این سخن از دیگری پرس که آن نظر که مرا با توست جز هنر نمی‌بینم
چشم بداندیش که برکنده باد              
عیب نماید هنرش درنظر
ور هنری داری و هفتاد عیب               
دوست نبیند بجز آن یک هنر »  [گلستان سعدی، باب پنجم]
«حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بنده‌ی صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند چگونه افتاده است که با هیچ یک ایشان میل ومحبتی ندارد چنان که با ایاز که حسنی زیادتی ندارد گفت هر چه به دل فرو آید در دیده نکو نماید
کسی به دیده انکار اگر نگاه کند            
نشان صورت یوسف دهد به ناخوبی
وگر به چشم ارادت نگه کنی در دیو       
فرشته‌ا‌یت نماید به چشم کرّوبی»    [گلستان سعدی، باب پنجم]
عبدالرحمن جامی هم در نفحات الأنس حکایتی دلاویز دارد:
«شخصی با ابراهیم ادهم همراه شد و همراهی وی دیر کشید. چون می‌خواست که جدا شود گفت: «شاید که در این صحبت از من رنجه شده باشی، که بی حرمتی فراوان کردم.» ابراهیم گفت: «من ترا دوست بودم. دوستی، عیب تو بر من پوشید. من از دوستی تو خود ندیدم که نیک می‌کنی یا بد».
اگر می‌خواهیم عاشق شدن را بلد شویم، نخست باید زیبا دیدن را یاد بگیریم. و همین طور، برای اینکه دیده‌ی زیبا بین داشته باشیم باید بکوشیم نگاه عاشقانه به عالَم و آدم بدوزیم. از پنجره‌ی عشق، هستی را می‌توان زیبا دید. اراده‌ی معطوف به زیبا دیدن را باید از پروانه آموخت. اگر در لجن زاری که تنها یکی گل وجود دارد، رها شود، در آغوش گل می‌خرامد. و بددیدن و رهِ عیب رفتن را می‌توان در خوی ِ مگس دید که در چمنزاری دلفریب، به دنبال پلیدی و ناپاکی می‌رود. اینک ماییم که می‌توانیم انتخاب کنیم. پروانه وار به زیبایی رو کنیم و یا مگس وار بر تیرگی بنشینیم.
آنچه عارفان ما می‌گفتند این بود که اگر هنر زیبا دیدن بیاموزید، می‌توانید تجربه‌ی شکوهمند عاشقی را  مزه مزه کنید. هنر زیبا دیدن، هم بالندگی وجودی و تعالی روحی می‌بخشد و هم لحظه‌‌‌هایمان را غرقه در شادی و طرب می‌کند. دوباره در پای درسِ حافظ شیراز می‌نشینیم و راه نجات را از او می‌پرسیم:
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن.
 

 پانوشت‌‌‌ها:
1. برگرفته از گفته‌ی حسین پناهی: «زندگی! ای زندگی! / امّا آیا به جز نگاه ِ ما، زلف ِ خود را / در آئینه‌ی صورت ِ چه مخلوقی شانه خواهی کرد؟»
2. بر گرفته از شعرِ احمد شاملو: « من به هیئت ما زا ده شدم / به هیئت پرشكوه انسان/ تادربهارگیاه به تماشای رنگین كمان پروانه بنشینم/ غروركوه را دریابم وهیبت دریا را بشنوم / تاشریطه ی خودرا بشنا سم وجهان را به قدرهمّت وفرصت خویش معنا دهم /كه كارستانی ازاین دست  /  ازتوان درخت وپرنده وصخره وآبشاربیرون است.»  
3. حافظ:  تو و طوبی و ما و قامت یار / فکر هر کس به قدر همت اوست
4. حافظ:  هر کس از مُهره مِهر تو به نقشی مشغول / عاقبت با همه کج باخته‌ا‌ی یعنی چه
   

منابع:
- اسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید، محمدابن منورمیهنی، مقدمه تصحیح وتعلیقات: محمدرضاشفیعی کدکنی، موسسه انتشارات آگاه، چاپ ششم زمستان 85
- خمی از شراب ربّانی: گزیده‌ی مقالات شمس، انتخاب و توضیح محد علی موحد، نشر سخن، چاپ دوم، 1388.
- سوانح: احمد غزالی، با تصحیحات جدید و مقدمه و توضیحات نصرالله پورجوادی، بنیاد فرهنگ، 1359
- شرح تعرّف: ابوابراهیم اسماعیل بن محمد مستملی بخاری، با مقدمه‌ی محمد روشن، تهران، اساطیر، 1363
- کیمیای سعادت: محمد غزّالی، به کوشش حسین خدیو جم، انتشارات علمی و فرهنگی، 1361
- گلستان: مصلح الدین سعدی، به تصحیح و توضیح دکتر غلامحسین یوسفی، خوارزمی، 1368
- مخزن الاسرار، حکیم نظامی گنجوی، به کوشش دکتر سعید حمیدیان، نشر طره، چاپ ششم،1382
- مثنوی معنوی، تصحیح عبدالکریم سروش، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ ششم، 1380
- مصنفات فارسی، علاء الدوله‌ی سمنانی، تصحیح نجیب مایل هروی، نشر ادیب، 1366
- نفحات الأنس مِن حضرات القُدس،  نورالدین عبدالرحمان جامی، مقدمه تصحیح و تعلیقات دکترمحمود عابدی،  نشر سخن، چاپ پنجم، 1386
- هنوز در سفرم ( شعرها و یادداشت‌‌‌های منتشر نشده)، سهراب سپهری،  به کوشش پریدخت سپهری، تهران، فرزان، 1388